دلمان برایش تنگ می شود شیرین سخن بودو همیشه خاطره ای برای گفتن داشت سالهایی راگذرانده بود که جوانترها ندیده بودند می گفت  خوشنویسی با خودکار ازیافته های  من بودو دیگرانی نام خویش برآن نهادند .درپیمان خویش استواربود تااین چندماه گذشته که بیماریش اورا ازپای انداخت وتوان روانی گویش را ازوی گرفت پیشتر هرگاه که به وی زنگ می زدی بسیار سخن برای گفتن داشت ولی این زمان دیگر به تلفنی که به او می شد پاسخ نمی داد شاید به خاطر غروری بود که داشت ودوست نداشت این ناتوانی اش رادیگران ببینند.پذیرفته بود که رفتنی است وخویش را به دست تقدیر سپرده بود .یادش کنیم با نگاهی دوباره به وبلاگ او و آوردن گوشه ای ازنوشته های وی .

                         کلاس پنچم یا ششم بودم که محرم شد ما رفتیم منزل آیت الله سنگلجی . کوچه کلانتر. روبروی خیابان ورزش فعلی.(ٱن وقت ها آنجا بیابان بود)

سخنرانی . روضه بعد سینه زنی سپس چراغ ها خاموش . حسین حسین کردن.

بعد می رسید به حس حس.

هر که حس حس جانانه می کرد غش می کرد و می افتاد.

حاج اقا (مدیر هیأت ) یک استکان شربت قند به او می داد. و این افتخار بزرگی بود ( لااقل از نظر من ) من هر کاری می کردم غش نمی کردم.

یک شب تصمیم گرفتم هر طور شده باید غش کنم و آب قند را بخورم. وقتی در تاریکی شب حس حس می کردم (البته نور ضعیف و شاعرانه ای) بود .بالاخره غش کردم و آب قند را خوردم وخیلی کیف کردم که بالاخره موفق شدم.

صبح از سردرد نمی توانستم از خواب بیدار بشم. آمدم تو کوچه . دیدم بچه ها بهم می خندند.

علت را جویا شدم . گفتند آنوقت که تو بی مهابا و شدید توی سرت می زدی ما متوجه شدیم که قصد غش کردن داری. ماهم به جای سر خودمان توی سر تو می زدیم.

30/8/1392 وبلاگ بازنشستگان