خاطره ای ار استاد ایرج افشار....
نادره کاران نام کتابی است از ایرج افشار که در آن ازبزرگان فرهنگ وادب این کشور نام می برد.چه آنی که شهره عام است ویااویی که نامش را باراولی است که می بینی.این احترام به درگذشتگانی که دستشان از این دنیای بی اعتبار کوتاه است و می روند که درغوغای این روزگار وانفسا فراموش شوند نشان ازبرزگی وی دارد بگذارصدای خاموشان باشیم. من هم بیاد این مرد بززگ خاطره ای از اورا در این جا می آورم تا سپاسی باشد چون برگ درویش.....
موقعى كه دعوت مقامات دانشگاهى اورشليم رسيد و قرار شد دكتر محمد مقدم و دكتر على جلالى و دكتر حافظ فرمانفرمائيان و من به بازديد برويم چون براى گرفتن گذرنامه به شهربانى مراجعه كرديم گذرنامه به آنها دادند و از دادن گذرنامه به من امتناع شد. آنها رفتند و من ماندم. دكتر صالح مرا كه ديد گفت چه شده است كه نرفتهاى؟ ماجرا را گفتم. خيلى تعجب كرد و كنجكاو شده بود. پس چون سؤال مىكند درمىيابد كه ساواك اجازه نداده است. از وقتى كه ايشان مرا به رياست انتشارات برگمارده بود مطلع شده بودم كه نامههايى بىامضا در بدگويى و تهمتزنى به من به مقامات مملكتى و دانشگاهى ارسال مىشد، ولى دكتر صالح به هيچيك از آنها اهميتى نمىداد. البته آنها را محض رسم ادارى نزد رؤساى بازرسى مىفرستاد. دكتر حسين گونيلى و مظفر كه بعد از او رئيس بازرسى شد سؤالهايى از من مىكردند. بعدها اين نامهها به فضلاللّه مرعشى، رئيس روابط عمومى ارسال مىشد. يكى دو بار هم مرعشى از باب تجسس موضوع نامهها را با من در ميان گذاشته بود و مطلع شده بودم كه مخالفان به من نسبت چپى داده بودند. يادم است كه يك بار مرعشى گفت نوشتهاند كه در خيابانها روزنامۀ چلنگر مىفروختهاى.
به هر تقدير صالح جريان را دنبال كرد و با سپهبد نصيرى شخصاً صحبت كرده بود و به او گفته بود كه فلانى را از بچگى مىشناسم و مىدانم كه با برادرم اللهيار صالح دوست و نزدیک است و باهم معاشرت دارند، زیرا او هم از وقتی که با دکتر محمود افشار دوست بوده ايرج را مىشناخته و اين روابط ادامه يافته است. دكتر صالح به من گفت كه به نصيرى گفتم آقا من كه با كيف طبابت بدون بازرسى به خانۀ شاه و نزد ملكه مىروم در مورد افشار هم مىگويم كه شخصاً اطمينان دارم كه نسبتهاى دادهشده به او درست نيست و از باب دشمنى است. گفت قرار شده است كه تو را بخواهند تا خودت هم توضيح لازم را بدهى و هرچه مىپرسند تمام و كمال بىترس و واهمه بگو. نصيرى به او گفته بود دستور مىدهم كه پس از بازپرسى از او كه ضرورت دارد ترتيب صدور پاسپورت ايشان داده شود. پس از دو سه روز تلفن كردند و گفتند فلان ساعت به ساختمان شمارۀ فلان در خيابان تختجمشيد حضور بيابيد. رفتم. مرا بردند به اطاقى خالى كه دو صندلى داشت نه چيز ديگر. پس از دقايقى در باز شد و مردى كه لباس شخصى داشت به درون آمد. سلامى كردم و جوابى سرد شنيدم. خود را سرهنگ حمزهلو معرفى كرد. نام حقيقى بود يا رمزى نمىدانم. چند ورق پرسشنامه به دستم داد و گفت تمام سؤالهاى مندرج در اين صفحات را بنويسيد. وقتى تمام شد در بزنيد مىآيند از شما مىگيرند. درست يادم نيست ولى سه چهار ورق رحلى بود. هرچه سؤال شده بود جواب نوشتم. از جمله آنكه عضو حزب توده نبودهام و قانون اساسى مورد قبول و احترام من است. يكى از سؤالهاى دلخراش كه در خاطرم مانده اين بود كه آيا آماده هستيد با ساواك همكارى كنيد؟ آنقدر كه به يادم مانده است عبارتى از اين قبيل نوشتم كه هرچه در قانون آمده باشد من از آن اطاعت دارم. آن روز يادم نيست كه پس از گرفتن نامه چه شد. ظاهراً صحبتى نشد. گفتند اگر لازم باشد دوباره شما را خواهند خواست.
پس از آن يك بار همين حمزهلو در همانجا مرا خواست و بار ديگر مهرداد نامى در ساختمان ديگرى كه در يكى از خيابانهاى فرعى خيابان ويلاى شمالى بود. سؤال و پرسش هر دو مقدارى درباره فعاليتهاى واهى چپگرانه بود و مقدارى دربارۀ محل اقامت. همان سؤالهايى كه در سال 1342 كنسول سفارت امريكا دربارۀ نارنجكسازى و اقامت در چهارصد دستگاه از من كرده بود و در جاى خود ذكرش را آوردهام. كسانى كه به چنين مجالسى خوانده شده باشند مىدانند كه حضرات چگونه مىخواهند دل طرف را خالى كنند. البته هيچگونه بىادبى و بىحرمتى از آنها نديدم، ولى محيط خودبهخود خشن و رعبآور است و هيچكس نمىتواند حدس بزند كه سؤالكننده مىخواهد كار را به كجا بكشاند.
آنقدر كه به يادم است در اين مذاكرات سؤالى از مصدق نكردند در حالى كه دو سال پيش از آن براى چاپ كردن عكس مصدق در راهنماى كتاب به دايرهاى ديگر از آن سازمان احضار شده بودم و قطعاً آن پرونده هم به همراه پروندهاى بود كه اكنون مورد رسيدگى بود.
عاقبت رفع تهمت از من شد و ساواك به شهربانى نوشته بود كه مخالفتى با مسافرت فلان كس نيست و من چند ماه پس از آن دوستان به تنهايى به بازديد تأسيسات دانشگاه اورشليم رفتم.
چندى از اين جريان كه گذشت روزى سرتيپ على طباطبايى كه داراى مقام معتبرى در آن دستگاه بود براى فروختن چند جلد كتاب خطى جدش (سيد محمد طباطبايى) كه از پدرش به او رسيده بود به اطاقم آمد و ضمن صحبتهاى خود گفت بهتر است كه با اللهيار صالح كمتر معاشرت كنى. ولكُنت نيستند و باز ممكن است دچار مخمصه بشوى. اين مطلب را از راه خيرخواهى مىگفت ولى من به راه خود رفتم و حتى مرحوم صالح را به همه جلسات فرهنگى كتابخانۀ مركزى دعوت مىكردم و ايشان مىآمد و گردشهايى را كه با هم در معيت گاهگاهى افرادى چون حبيب يغمائى، يحيى ريحان، دكتر اصغر مهدوى، حسين نواب، دكتر عباس زرياب، دكتر حافظ فرمانفرمائيان، دكتر منوچهر ستوده، محمدتقى دانشپژوه داشتيم ادامه يافت.
على طباطبايى داماد فدايى علوى و همدورۀ درسى پدر من در سويس بود (فدايى اگر اشتباه نباشد عموى بزرگ علوى بود). طباطبايى نظامى بود ولى كتابدوست و علاقهمند به جمعآورى نسخۀ خطى. موقعى كه در سفارت كابل مأموريت داشت توانست مقدارى نسخه از آنجا خريدارى كند. بعدها آنها و كتابهايى را كه از پدرش به او رسيده بود در دو سه مرحله به كتابخانۀ مركزى دانشگاه تهران فروخت. چون قسمتى از دوران كار دولتىاش را در ساواك گذرانيده بود ناچار از ايران رفت، در امريكا مقيم شد و سرنوشتش به كجا رسيد نمىدانم.
دبا